متاسفانه جانبازی دیگر در راه امر به معروف و نهی از منکر
"حجت الاسلام سید محمود مصطفوی منتظری" کسی است که در ایام مبارک فاطمیه چشم چپش را در مسیر مسجد انصار الحسین(ع) و در خیابان 30متری نیروی هوایی از دست داد. به طوری که پزشکان بیمارستان لبافینژاد مجبور به تخلیه چشم او شدند.
او هم مانند شهید علی خلیلی بیش از دو سال است که از این اتفاق ناگوار رنج میبرد و از گرفتاریهای چشم تخلیه شدهاش خلاص نشده است و مانند شهید علی خلیلی گلایه های قابل توجهی از برخی مسئولین دارد. میگوید «از مسئولین امر گلایه دارم. بیش از دو سال از این ماجرا می گذرد ولی هنوز کارتی به نام جانبازی به دست بنده نرسیده است.»
اما شرح واقعه
در روز دهم اردیبهشت ماه سال 1390 و در ایام فاطمیه من در منزل یکی از علما و وعاظ معروف شرق تهران حجت الاسلام مهدی حسام منبر رفتم و بعد از منبر جهت اقامه نماز ظهر و عصر از خیابان 30متری نیروی هوایی به قصد مسجد انصار الحسین به راه افتادم. از کوچهای در حال عبور بودم که دیدم دختر و پسری از روبرو به سمت من میآیند. وقتی من را دیدند شروع کردند مسخره کردن و خندیدن و حتی توهین هم کردند.
من متوجه توهین آنها شدم و خودم را کنار کشیدم تا در مسیر با هم رو به رو نشویم و از کنار هم عبور کنیم. اما وقتی آنها به موازات من رسیدند شروع کردند به توهین کردن. دختر رو به روی من ایستاد و به مقدسات اسلام توهین کرد، من چون دوست نداشتم با آنها بحث کنم در مقابل توهین او سکوت کردم و چیزی نگفتم اما او باز هم ادامه داد و برای بار دوم به مقدسات دین توهین کرد. آن موقع بود که من نهی از منکر کردم و به آنها تذکر دادم و به دختر جوان گفتم: «اسلام چه آسیبی به شما رسانده است که توهین میکنید؟ منم که کاری با شما نداشتم.»
در همین حال بود که ناگهان پسری که همراه دختر بود مشتی به صورت من روانه کرد. حدس می زنم پسر جوان وسیله ای در دست داشت و با آن به چشم چپم ضربه وارد کرد. ضربه به حدی بود که دیگر متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد و فقط فریاد می زدم که چشمم کور شد.
بعضی ها خیال میکنند که شکستن شیشه عینک موجب کوری چشم من شده است که اینطور نبود. شیشه عینکم در آن موقع زمین افتاد و به همین خاطر دو تکه شده بود. من فریاد می زدم که کورم کردید ولی آنها سریع فرار کردند. من هم چند قدمی دنبالشان رفتم ولی نتوانستم تعقیب شان کنم. ایستادم تا فکری به حال چشمم کنم. در آنجا یک میوه فروش وانتی بود او هم فریاد زد که بگیردشان، ولی متاسفانه کوچه خلوت بود و کسی دنبال آنها نرفت. میوه فروش هم پس از مدتی دویدن به دنبال آنها خسته شد و برگشت. من حال خیلی بدی داشتم و به صورت مداوم حالت استفراغ به من دست می داد.
اما پیش خودم می گفتم که چیزی نشده و ضربه ای بوده که بعدا خوب خواهد شد. به پسرم سید عبدالحمید زنگ زدم و گفتم حمید جان بیا و من را به دکتر برسان. پسرم تصور کرد که من سکته کردم و حال خوبی ندارم بخاطر همین سریع آمد و با پسرم به بیمارستان لبافی نژاد رفتیم، دکترها تصمیم گرفتند که من را به اتاق عمل ببرند و متاسفانه در اتاق عمل تشخیص دادند که بلافاصله باید چشمم را تخلیه کنند، اما چون حال من خیلی بد بود و استفراغ می کردم نتوانستند در آن روز عمل تخلیه چشم را انجام دهند. فردای آن روز عمل تخلیه چشم را انجام دادند و چشم چپم تخلیه شد.